دوست   2014-08-18 11:10:45

دو تا دوست بودند که هیچ وقت اسم همدیگر را صدا نمی کردند. هیچ وقت هم از هم چیزی نمی خواستند مبادا همدیگر را به زحمت بیندازند. حتی به همدیگر نگاه هم نمی کردند تا مبادا با نگاه از هم خواهشی کنند و باعث زحمت شوند.
خلاصه! این دو تا با هم بودند و بی نام بودند تا زد و یکی شان رفت بیرون برای انجام کاری. اما دیگر برنگشت. او که در خانه مانده بود هی منتظر ماند. منتظر ماند و منتظر ماند. اما از آن یکی خبری نشد که نشد. فردا شد. باز هم خبری از آن یکی نشد.
این یکی که دیگر خیلی به دلش فشار آمده بود رفت بیرون و این سو و آن سو را گشت. اما ردی از دوستش پیدا نکرد. اسمش را هم که هیچ وقت بر زبان نیاورده بود. بنابراین نمی توانست از کسی بپرسد فلانی را دیده است یا نه. این شد که رفت سر کوه و شروع کرد داد زدن که:
- آهای... آهای ... کجایی؟ کجایی؟ دلم برات تنگه... دارم می میرم...
حضرت موسی که هنوز پیغمبر خدا نشده بود از آن سمت می گذشت. از این یکی پرسید:
- دنبال کی می گردی؟
این یکی گفت:
- دوستم
حضرت موسی گفت:
- اسمش چیه؟
این یکی گفت:
- نمی دونم
حضرت موسی گفت:
- چه طور دوستیه که اسمشو نمی دونی
این یکی گفت:
- دوست که اسم نمی خواد
حضرت موسی گفت:
- چه شکلیه؟ شکل که می خواد
این یکی گفت:
- شکلشو هیچ وقت ندیدم چون برام مهم نبود
حضرت موسی گفت:
- صداش چطوری بود؟
این یکی گفت:
- صداشو هیچ وقت نشنیدم
حضرت موسی گفت:
- هیچ مشخصه ای نداره؟
این یکی گفت:
- دوست، دوسته. مشخصه نمی خواد
حضرت موسی گفت:
- هیچکی همچی کسی رو ندیده
این یکی گفت:
- من دیدم
حضرت موسی گفت:
- تو که گفتی هیچ وقت ندیدیش
این یکی گفت:
- شکلشو ندیدم نه خودشو. دیدنش که چشم نمی خواد
حضرت موسی گفت:
- همچی کسی فقط به تو جواب می ده
این یکی گفت:
- برو برام پیداش کن
حضرت موسی رفت. رفت و بعدها پیامبر شد. سال ها سال گذشته بود. حضرت موسی باز گذارش به همان کوه افتاد. دید این یکی هنوز نشسته است. پشت این یکی به حضرت موسی بود. همین که حضرت موسی نزدیکش شد این یکی شانه هاش لرزید و به گریه افتاد. گفت:
- بالاخره اومدی
و بی اینکه برگردد و نگاه کند جان داد و مرد.


تقدیم به روان ِ آسوده ی ِ حضرت ِ باقر ِ شش دهی
از خاک ِ آستان ِ مبارکش علیرضا روشن


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات